یک خبر خوب
من دارم دایی میشوم 😀
تقریبا هر روز ۲۰ دقیقه مکالمه تلفنی داریم ما. امروز داشمون قربون صدقهمون رفته. چند وقتی هست موقع خداحافظی میگه؛ خداحافظ ناز من! 😀
امروز بهش پشت تلفن گفتم که براش از کیش سوغاتی خریدم. درباره مفهوم سوغاتی واسش توضیح دادم. الان مشتاقه که در مسافرت عید برای کسایی که دوست داره سوغاتی بخره. بعد ازش پرسیدم که کیا رو دوست داره؟
گفت نوید و علیرضا. بعد یه کم فکر کرد و بهم گفت که تو رو هم دوست دارم! بگم چندتا دوستت دارم؟
گفتم بگو…
گفت من تو رو ۱۱۰۰ تا دوست دارم! 😀
بعد مکث کرد و گفت نه تو رو یه ماه دوست دارم 😮
خب کاملا درکش میکردم. هادی عاشق تعطیلیه. وقتی میفهمه مدارس به یه مناسبتی تعطیلند خیلی خوشحال میشه. الان هم کلی برای عید خوشحاله. چون تقریبا یه ماه تعطیله. واحد دوست داشتنش هم به همین زمان تغییر کرده 😀
در مرحله بعد رفتیم سراغ کمی حاضر جوابی موزون. هادی بگو دوچرخه!
هادی: سبیل بابات میچرخه!
خب بچه راه افتاده و درس جلسه قبلش رو خوب بلده. البته وی بعد از چند لحظه افزود: اینو به پوریا نمیگم! (پوریا دوست هادیه که به تازگی پدرش رو از دست داده :()
هادی بگو چاقو..
هادی: چاقو
من: برو بچه دماغو (صدای قهقهه هادی)
خب حالا نوبت هادی است. بهم میگه: بگو سوسک!
من متعجب میگم سوسک…
هادی: مگس داری 😮 😮
خب با خودم فکر میکنم اگر ادبیاتش خوب نیست حداقل اعتماد به نفسش خوب است. ۸)
* پدرم در حال یاددادن نسبتهای خانوادگی به هادیه. براش با انگشتان دست میشمره:
-من (بابا)
-مامان
-سحر
-سمانه
پدرم را نگاه میکند و میگوید: “پس علی کو؟” 😀
* آمده خانهمان و اسم همه را با نام خانوادگیمان ترکیب میکنه و کیف میکنه. به علی میگه تو “علی …” هستی. علی میگوید نه من “…” نیستم. جوری به علی نگاه میکنه که انتظار داره شوخیای درکار باشه. اما علی میگه من “علی …” نیستم، یه علی دیگه هستم. نام فامیلش را هم میگوید. اما به گمانم هادی محلش نمیگذارد. از نظر هادی علی یک عضو ثابت خانواده است. از وقتی چشم باز کرده، مثل من و خواهرم، او را هم دیده و چه بسا مهربانتر از همه ما 🙂
* توی اتاق برای خودش داره بازی میکنه. داد میزنه: “سحر بیا”. سحر میگه: “خستهام”. میگه: “اشکال نداره، یواش بیا”. 😀
* بهش قول دادم براش پلنگ صورتی ببرم. رفتیم خانهشان. میگه برام پلنگ صورتی بذار. لپتاپ خودمون رو لازم داریم. بهش میگم: “صبر کن بریزمش روی لپتاپ سحر”. یه جوری هاج و واج منو نگاه میکنه، میپرسه: “بریزی؟؟؟!!!” 😀 به روی خودم نیاوردم و گفتم: “آره بریزم“. نمیدونم الان توی ذهنش پلنگ صورتی چه موجودیه. یه موجود مایع سیال که من لپتاپم رو کج میکنم و میریزمش توی لپتاپ سحر ؟؟؟ 😀
و باز هم هادی!
رفته بودن مشهد. بچه کلی ذوق کرده بود از دیدن هواپیمای غول پیکر و سوار شدنش. ذوقش واقعا درک شدنیه و البته نگرانی من که آیا خانواده عزیزم به سلامت از این سفر دو سر هوایی برمیگردند یا خیر.
در سفر برگشتن موقع فرود، هوای تهران بارانی بود. موقعی که هواپیما خواسته بشینه ناگهان باد باعث به هم خوردن تعادل هواپیما می شه و هواپیما مجبور میشه چند دقیقهای سرگردون باشه تا بالاخره فرود بیاد. در این مدت مثل اینکه هواپیما تکانهای شدید داشته.
هادی خان این مدت رو خواب بودند. اما با تکونهای هواپیما بالاخره بیدار میشه و لحظه آخر از خواهرم میپرسه:
“آجی مرد عنکبوتی منو دوست داره؟”
نگاه متعجب خواهرم از این سوال 😮
“میآد منو نجات بده؟”
صدای دوزاری خواهرم که افتاد 😀
بنده بعد از شنیدن این حکایت و تجزیه و تحلیل آن به این نتیجه رسیدم که باید به مادرم بسپرم به اساتید سکولار مهد کودک تذکر بدهند که ذهن کودک ما را با این کارتنهای بی سر و ته پر نکنند. وگرنه مجبور میشویم نام و نشانشان را به دولت گزارش کنیم تا از نان خوردن از قبل این امور مذموم محروم شوند 😀