گمان میکنم بیشتر خوانندگان این نوشته در سالی که گذشت پای صحبتهای دوستی یا آشنایی با تجربهای مانند تجربهی من نشستهاند و به مشکلات گوناگون این مهمانیها و برخوردهای میزبانان این مهمانیها واقفاند. برخوردهایی که گاهی یکیشان هم برای شرمساری کافی است. برخوردهایی که هر انسان منصف و با اخلاقی – چه داخل سیستم و چه خارج از آن- (از جمله این دوست بزرگوار ما) وجود آن را انکار نمیکنند و مرز و موضع خود را در قبال آنها به دقّت معیّن میکنند و در برخوردهایشان آن را مراعات میکنند و دنیا و بیش ار آن، آخرتشان را به پای هواداری کورکورانه از “هر آنچه” که در یک سیستم رخ میدهد فدا نمیکنند. به هر حال نیازی نمیبینم آنچه در شب اوّل رخ داد را بازگو کنم و نقل خاطراتم را از هنگام انتقال به محل دوم مهمانی شروع میکنم.
حوالی ظهر روز اوّل –یکشنبه- بود که اسامی ده دوازده نفر از میهمانان باقیمانده را صدا زدند و در بیرون اتاق به صف کردند – تا قبل از ظهر عدّهای را که احیاناً اتّفاقی به مهمانی دعوت شدهبودند و یا جرمشان سنگین نبود آزاد کردند- عدّهای همان دم در وسایلشان را تحویل گرفتند که من جزو آنها نبودم پس اوّلین حدسم این بود که ماندنیام. حدسم وقتی قوّت گرقت که از صحبتهای برادران میزبان فهمیدم که من و سه نفر دیگر قرار است بمانیم و بقیه قرار است در بین راه بروند پی زندگیشان.
فرایند پذیرش که شامل انداختن عکس تمامرخ و نیمرخ، صورتجلسه و تحویل وسایلم به انبار و پوشیدن لباس فرم طوسیرنگ آنجا میشد کمی طول کشید و بعد از آن به اتاقی برده شدم که در هفت روز تنهایی اوّل، همراهم بود. اتاقی یکونیم در پنج متر که در بالایش سرتاسر پنجره بود به حیاط. پنجره ای با شیارهای مورّب که شدهبود ساعت بدوی من که با بالا رفتن سایهی پنجره روی دیوار مقابلش انتظار آمدن زمان هواخوری، غذا و خواب را میکشیدم. وارد اتاق که شدم اوّلین چیزی که پس از یک شب سخت تسکینم داد این بود که گوشهی اتاق یک قرآن و مفاتیح و مهر بود که میتوانستم با آن تنهاییام را پر کنم. یادم آمد که نماز ظهر را نخواندهام. به در آهنی اتاق زدم تا نگهبان بیاید و برای وضو گرفتن راهنماییام کند. آمد و قبل از هر چیز قوانین آن مهمانخانه را برایم گفت: “با صدای بلند نماز و دعا و قرآن نخوان. به در هم نزن. هر وقت کاری داشتی این تکه مقوا را از زیر در بیرون بگذار که ما متوجه شویم کار داری …” زیر در، یک در کوچک با شیارهایی مورب در طول بود که برای دادن غذا و بیرون بردن زباله از اتاق استفاده میشد که همان در کوچک پل ارتباطی ما و میزبانانمان بود. البته من فقط یک بار در روز هفتم از آن استفاده کردم که به وقتش تعریف میکنم. بعد نگهبان چشمبند را به من داد و مرا به سمت دستشویی برد. دستشویی رفتن در آن چند روز هم پروژهای خندهدار بود برای خودش.
گفتن سخت است.
نوشتن سادهتر!
پرسیدن سخت است. پاسخ گفتن سختتر!
نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت.
چیزهایی رو بازگو میکنی که نه من تاب پرسیدنش را داشتم نه تو دل پاسخ گفتن.
از خواندنشان حس دوگانه ای دارم.
حتما یادآوری اون روزها براتون سخته ولی من در جایگاه خودم خیلی خوشحالم که دارم حل شدن معمایی که نزدیک ۱ سال تو ذهنم داشتم و همانطور که گفته بودید، جرات سوال در موردش رو هم نداشتم(حتی از سمانه!)، میبینم.
دو موردی که تو این پست برام گنگ موند یکی اینه که فرق شما و اونهایی که جرمشون سنگین نبود(بنا به نوشته خودتون)، چی بود؟ و دیگری اینکه علت ننوشتن از شب اول شخصیه یا فکر می کنین ما شاید در این مورد چیزی بدونیم یا …؟
اگر هم کلا نباید سوال کنیم، این رو هم بگید یا این کامنت رو نشون ندین. چون من نمی دونم…
امیدوارم خاطرات خیلی خیلی شیرین در کنار سمانه و خونواده، خیلی زود جای این چنین ها رو بگیره.
نه ابداً برای من سخت نیست شاید برای سمانه سختتر باشد و شاید اگر میشد که سمانه اینها را نخواند بهتر بود.
در مورد سؤالهاتون هم اوّل اینکه من دانشجو بودم و طبعاً در آن شرایط حسّاسیت روی دانشجوها و آن هم دانشجوهای دانشگاههای سیاسی مانند امیرکبیر بیشتر بود دوم هم اینکه به اقتضای کارم، لپتاپ همراهم بود. خب من هم اگر جای دوستان بودم قطعاً مششکوک میشدم و حدس میزدم که این مورد با بقیه موارد فرق دارد و باید با احتیاط بیشتری در موردش تصمیم گرفت.
در مورد شب اوّل هم مسأله تا حدّی شخصی است و تا حدّی هم مسائلی است که همه کمابیش میدانند و آنهایی هم که نمیدانند یا منکر آن هستند، یا خوانندهی این وبلاگ نیستند یا اینکه گفتن من در مورد آن برایشان اعتمادآور نیست و بیشتر در این موارد ترجیح میدهند به بیست و سی اعتماد کنند تا یک آشنای غیر همفکر. گذشته از این از این مسائل نزدیک به یک سال میگذرد و دوباره زندهکردن خاطرهی آن دردی را که از کسی دوا نمیکند هیچ، باعث شعلهور ماندن آتش کینهها میشود که سودی ندارد و سراسر ضرر است. بیشتر قصدم از این نوشتهها نگاهکردن به این مسائل از نگاهی دیگر است، نگاهی که تا حدّی سعی کند فکرها را به هم نزدیک کند و کمی آب روی آتش کینههای فراوان در جامعهی ما بریزد (اگر چه که وسع من در حد ده دوازده نفر خوانندهی ثابت است)