برنامهی روزانه در آنجا اینگونه بود: موقع اذان صبح بیدار میشدیم و نماز میخواندیم. بعد از نماز چون چراغها هنوز خاموش بودند و چون معمولاً شبها از درگیری ذهنی روز و فکر و خیال، خواب خوبی نمیشد کرد به ناچار میخوابیدم. حوالی ساعت ۷ و ۸ صبحانه میدادند. من معمولاً بعد از صبحانه هم میخوابیدم (در کل در چند روز اوّل بسیار خموده و کسل بودم و هزار جور فکر و خیال میکردم –در فکرم تا چند سال ماندن را هم تصور کردهبودم 😀 – از روز هفتم به بعد که دیگر تنها نبودم سرحالتر بودم. دوستان هماتافی هم امید فراوانی به من میدادند …) بعد تا قبل از ظهر که اگر برای بازجویی نمیرفتیم باید تا رسیدن زمان هواخوری قبل از ظهر تنهاییمان را بهنحوی در سلول پر میکردیم. این تنهایی آنقدر حس بدی داشت که برای هواخوری یا حتّی بازجویی لحظهشماری میکردم. تا قبل از ظهر معمولاً یک لیوان چای یا شیر یا میوه میدادند. بعد هم نماز ظهر بود و به فاصلهی کمی نهار. بعد از یکی دو ساعت، هواخوری بعد از ظهر بود. بدترین موقع روز فاصلهی هواخوری بعد از ظهر تا غروب آفتاب بود؛ زمانی که هر دقیقهاش یک ساعت میگذشت … وقتی نور آفتاب از دریچهی پنجرهی بالای اتاق بهصورت مورّب به دیوار روبرو میتابید و از پایین دیوار تا سقف که میرسید، کمکم چراغهای حیاط روشن میشدند و آفتاب غروب میکرد. این نور، نوعی ساعت ابتدایی شدهبود برایم، که اگر حوصله داشتم میتوانستم حساب کنم که ارتفاع هر کاشی دیوار معادل چند دقیقه است. امّا من که حال چنین کارهایی را نداشتم به همین بسنده کردهبودم که وقتی نور در اواسط ارتفاع دیوار میرسید، هنوز دو سه ساعتی به مغرب ماندهبود. بعد هم نماز مغرب بود که فاصلهی نماز تا شام و بعد از آن را میشد با ادامهی جزء قرآن آن روز و خواندن نماز قضا پر کرد. حوالی ساعت ۱۰ هم خاموشی بود و کلنجار رفتن با خودم برای غلبه به فکر و خیال و سعی در خوابیدن آغاز میشد….
پینوشت: این هم تصویری ناشیانه از اتاقم، از زاویهی دید بالای پنجرههایی که دریچههایشان برایم کار ساعت را میکردند…
پینوشت: احتمالاً چون وقایعی که در آنجا برایم اتفاق میافتادند به مرور تکراری شدند احتمالاً آهنگ نگارش این خاطرات تندتر خواهدشد و سعی خواهمکرد مطالب اصلی را بگویم و خیلی رودهدرازی نکنم. 😉
سلام
فکر کردم دیگه پشیمون شدید از نوشتن باقی مهمانی!
نوشته های شما برای من که خیلی جالب هستند، دید بهتری پیدا کردم نسبت به زندان های ایران، حالا اگه خواستم فعالیتی بکنم، کمتر میترسم! :دی :وی
خب حال کردی آقای “من”
اثرات نوشتههایتان را تحویل بگیرید 😀
اخ جون دعوا…(انجمن برره ای)
میگم این بطریه چیه اون گوشه.اب معدنی که نیست.به نوشابه هم نمیخوره.حالا اگه به خاطر مسائل امنیتی نمیتونی بگی اکشالی نداره یواشکی بهم بگو به کسی نمیگم…
ببینم اتاق به این بزرگی واسه یه نفر؟یا یه دست رختخواب بوده واسه چند نفر؟
بله دیگه جنابعالی اونجا داشتی توی اتاق در اندشت با اون بطری لعنتی خوش میگذروندی بقیه هم بیرون نگران اقا بودن…
واقعا که اقا منم میخوام برم… D:
این نوشته هات خیلی خوبن آدم دستش میاد اون تو تقریبا چه خبره!
:V