یک سال پیش، چون پریروزی، بعد از نهار آمدند دم در سلول گفتند “ابراهیمزاده! وسایلتو جمع کن” (داخل پرانتز: ساتیار در آن چند روزی که با هم بودیم هر لحظه منتظر شنیدن این بود که امامی! وسایلتو جمع کن. که یکبار هم نگهبان نامرد آمد گفت امامی! وسایلتو جمع کن به بقیه هم بگو جمع کنن باید برید یه اتاق دیگه. و لبخند ماسیده بر لبهای ساتیار دیدنی بود 😀 )
خلاصه من هم جمع کردم و بعد از خداحافظی با ساتیار و آقای افتخاری (رضا همان روز موقع آخرین بازجویی من یا وثیقه آزاد شدهبود)، رفتم وسایلم را تحویل گرفتم. بعد گفتند کسی دنبالت میآید یا نه که من هم نمیدانستم کی به کیست، گفتم نه.
(داخل پرانتز: البته دوستان و آشنایان غافلگیر شدهبودند. صبح آمده بودند وفکر میکردند غروب آزاد میشوم وگرنه خاطرم برایشان آنقدر عزیز بود که به استقبالم بیایند و حلقه گل به گردنم بیندازند (:خودشیفتگی مفرط) پرانتز بسته)
خلاصه با یک ماشین مشکیرنگ با شیشههای دودی (از این خفناها 😉 ) با چشمبند راهیام کردند. راننده از من پرسید که کجا قرار است بروم و مرا تا زیر پل یادگار کنار بزرگراه چمران همراهی کرد و از آنجا دیگر حق داشتم چشمبند را بردارم و وارد دنیای آدمها بشوم. پیاده که شدم با اتوبوس خودم را رساندم به شهرآرا و از آنجا تا خانهی بابا را پیاده رفتم.
در راه به عادت ترکناشدنی همیشگیام جلوی اولین دکهی روزنامهفروشی ایستادم تا ببینم در این دوازده روزه دنیا دست کی بوده. که فهمیدیم بله، قضیهی کهریزک پیش آمده و همهی روزنامهها خیر از تشکیل کمیتهی پیگیری و دستور تعطیلی آنجا و … را دادهاند (پایان ماجرا را هم که دیدیم چه شد! الحمدلله که همهی خاطیان به سزایشان رسیدند و دامان نظاممان از این آلودگی پاک شد! بگذریم)
به رسم معهود از سوپرمارکت جلوی خانهی بابا یک لینا خریدم و راه افتادم به سمت خانه. انگار که از حیاط مجتمع که میآمدهام آمنه و سمانه داشتهاند میدیدند آمدنام را اما با آن موهای کوتاهشده قیافهام خیلی فرق کردهبود.
خلاصه مراسم ماچ و بوسه و استقبال رسمی به انجام رسید و بعد مامان و بابا آمدند و از آن به بعد هم تا شب دوستان و آشنایان حضوری یا تلفنی ابراز لطف کردند و گل آوردند و مرا غرق در شرمندگی کردند.
بسیاری از چیزها در این یک سال بر روی دلم (دلمان) سنگینی میکرد (الآن کمتر میکند و عادت کردهایم بهشان) و حرفهایی داشتیم که مخاطبی یا مخاطبانی خاص داشت که آن مخاطب خاص (که خاطرش برایم بسیار عزیز بوده و هست) به دلایلی ما را از شنیدهشدن محروم کرد و ترجیح داد بهجای شنیدن ما، بیست و سی را بشنود. وقتی از کسی چنین انتظاری داری و برآوردهاش نمیکند و تو را در حسرت درد دل کردن میگذارد دیگر بیتوجهی بقیه (اکثر افراد فامیل) که چنین انتظاری هم از ایشان نداری و رابطهات با آنها تنها پیوندی خانوادگی است چندان آزردهات نمیکند.
بنا داشتم خاطراتی را که داشتم بنویسم، چند بخشی را هم نوشتم اما دیدم بهتر است به احترام کسانی که این دوران برایشان (و بیش از آن برای خانواده و عزیزانشان) به همه چیز شبیه بوده الّا “مهمانی”! ترسیم این فضای گل و بلبلی که در مقایسه با سایرین داشتم را به زمانی دیگر موکول کنم. شاید آن زمان بتوانم بیشتر در مورد مهمانی اجباری اوین، میهمانانش و میزبانانش بگویم. فعلاً در این دوران تنها کاری که میتوانم بکنم که گمان هم نمیکنم جرمی سیاسی یا امنیتی تلقی شود دعا برای گشایش در کار زندانیان و صبر برای خانوادههای بیپناهشان است. اللهمَّ فُکَّ کُلَّ اسیر. یا حق
اول اینکه اونجایی که بودی مگه دنیای آدمها نبود؟ اتفاقا به نظر من اگه بخوای مته به خشخاش بذاری آدمها اونجا هستند نه اینجا 😀
دوم اینکه یه چند تا اینتر بزن این نوشتههات این قدر به هم نچسبند.
سوم اینکه ولیش کن آمو 😀 حالا فامیل هم با همه افهای صله رحمیشون حالی هم از آدم نپرسند. شکر خدا این قدر دوست خوب داریم که در میشه بود و نبود اون فامیل
سوم اینکه این از نجابت تو بود که چیزی از درشتیهایی که دیده بودی ننوشتی. اما حق با توست که در مقابل سختی دیگران همهاش هیچ بود. چه تو، چه من، چه دیگر اطرافیانمان
چهارم اینکه:
آمیییییییییین :V
۱- “آن مخاطب خاص” که “خاطری عزیز دارد” و بنا به اظهار شما “بیست و سی بین” هم هست، متنت را احتمالا نمی بیند والا حرفها و نظراتش درباره داستانت را شاید می خواندی و یا می شنیدی. شاید هم این روزها، او هم ترجیح داده است بنا به مصالحی، حرف هایش را برای شما “کلمه و … خوانها” نزند.
۲- با نکته دوم نظر بالایی موافقم. خدا “اینتر” را برای همین جاها خلق کرده به نظرم. 😉
۳- با نکته سوم اولش 😉 ولی مخالفم اساسی. دوست خوب، نیاز آدم به دوست خوب را براورده می کند، فامیل که افه صله رحم می گذارد، در جای خود عزیز است و “بود و نبودش”، بیشتر از اینها مهم است.
با این اوصاف، چه خوب که آن فامیل، اینها را احتمالا نمی خوانند…
[…]