جوان نحیف که در گوشه ای از اتاقی، در جایی -که نمیدانست کجا- از ترس چمباتمه زدهبود، با وضویی که از نماز ظهر و عصر لبطلاییاش داشت، به قبلهای -که نمی دانست کدام سمت- در زمانی -که نمیدانست کی- به نمازی که فکر میکرد آخرین نمازش است، ایستادهبود.
دو سال پیش در چنین ساعاتی -که نمیدانست کی و کجا و چرا-
نمیشه واسه این لایک زد آخه 🙁
بعد که به زندگی برمیگرده دائم خالی میبنده که جای نگرانی نداشت برای کسی که هر لحظه در خیالش، این صحنه را مجسم میکرد.
همه نگران بودیم و داغون و این وسط هیچکی نمیدونست تو دل آسمان چه خبره! چه آسمانی بود اون روزها….
اما از یه زاویه دیگه: به نمازت حسودیم شد. چه نمازی بوده!
مسأله ۷۳٠ ـ اگر بواسطه مانع شخصى مانند نابینایى یا در زندان بودن نتواند در اول وقتِ نماز به داخل شدنِ وقت یقین کند …
🙁