خورشید نورش را از چشمان من میگیرد. من که خوابم خورشید نیز پشت کوهها خوابیده است. من خستهام. خورشید هم خسته است. خورشید در دلش میگوید کاش امشب بیشتر بخوابد. من نجوای خورشید با خودش را نمیشنوم. اما من خستهام. پس بیشتر میخوابم. میخوابم و میخوابم و میخوابم. همه جا تاریک است و تنها نسیم خنک است که وقتی من خوابم به خود جرأت بیدار بودن میدهد. همه دنیا خواب است.
خستگی کم کمک از تنم بیرون میرود. وقت رفتن بوسهای به کف پایم میزند. همانجایی که دوباره از آن میروید. بوسهی خستگی در تنم شوری میاندازد و حال چشمان من از آن شور باز شده است. خورشید از پشت کوهها تکانی به خود میدهد. سینه آسمان سیاه شب شکافته میشود. اینک هنگامه فجر است. من بیدارم. طلوع خورشید را مینگرم. با نسیم سحر سخن میگویم. بیاینکه در دلم لکه کوچکی از اضطراب باشد.
چه میشد داستانم واقعیت داشت. آن وقت من هیچوقت از خورشید عقب نبودم.
انقدر قشنگ بود که شاید بیشتر از ۱۰ بار خوندمش و هربار یه چیز جدید به ذهنم می رسید
متن توی اوج شروع میشه: “خورشید نورش را از چشمان من می گیرد”
اصلا بقیه متن در مقابل عظمت همین یک جمله هیچ به حساب میاد
در واقع ادامه متن توضیح همین یه جمله ست
ولی اینقدر این جمله کامل و واضحه که بقیه متن هم اگر نبود چیزی از ارزشش کم نمیشد
واقعا حیفم اومد متن به این قشنگی بخونم و سرم رو بندازم پایین و برم
عــالی !
اما یه چیزی !واقعیت اینه تو خودت خورشید صورتت ! باور کن ، این دفعه دیدمت می گم چرا ، اما شبیهشی ، لاقل شبیه اوناییش که همیشه از بچگی تو کارتونا می دیدیم ، که البته اصلم همونیه که تو بچگی می دیدیم:ی