یه حالتی رو تصور کن که خیلی دوست داری درش قرار بگیری. یه آرزویی که دوست داری بهش برسی. بهش کلی فکر میکنی. در موردش کلی با این و اون صحبت میکنی. از همه جوانب بررسیاش میکنی. یه حالتی،یه آرزویی، یه اتفاقی که برات جز بزرگترینها در زندگی تصویر میشه.
اما در کل میدونی هیچ وقت به اونجا نمیرسی. هزار و یک دلیل هست که بهش نرسی. هزار و یک مشکل هست که بهش نرسی. به عنوان یه ایده قشنگ و خوب قابش میگیری میذاری کنج خونه. هر کس اومد خونهات، پزش رو میدی. میگی من میخواستم این کار رو انجام بدم. دلم میخواست این اتقاق بیفته. اما نمیشه. دیگران به ایده قشنگت، به فکرت و روحت احترام میذارن و میگن آخی چه بد که نمیتونی بهش برسی. واقعا تف به روزگار که چون تویی رو از چنین چیزی محروم کرده و در همه این حالات، تو به خودت و به ایدهات میبالی. اما ایده تو فقط برای روی دیواره. واقعی نیست. خودت میدونی واقعی نمیشه. از دور باهاش زندگی میکنی و اونو میذاری توی خیالاتت…
بعد یه دفعه یه روز اون ایده جفت پا میپره توی زندگیات. اون چیز دور الان در چند قدمی تو هست. با اینکه یه روز آرزوی تو بود اما ازش فرار میکنی. نمیخوای باور کنی که هست. فرار، فرار، فرار… بهتی که از دوری و نزدیکی آرزوت بهت دست میده قدرت هر فکری رو ازت میگیره.
حال این روزهای من دقیقا همینه.
چرا حالا نمی خوای باور کنی که هست؟
به باور باورنکردنش عادت کردی؟
یا دلهره ی به دست آوردنش مانع میشه؟
باور کن! 🙂
حالا شیرینی اش رو کی می دی؟!
کوشا جان گزینه ۲
نسرین جان شیرینی دادنی نیست. گرفتنیه. به حال طرف مقابل هم ربطی نداره 😉
چه خبرههههه؟ چه خبرهههه؟ هر چی هست خبر خوبیه :دی ولی خوب چیه آخه؟ چرااینقدر معما گونه؟ شفاف بگو خیالمون رو راحت کن 😉
آره؟!!
پس کامنت های اینجا کو؟!!!
اول نشد بخونم، الان اومدم می بینم نیست!!!
کامنت ها رو پس بدین!!
همبازی برای یاسمین؟:دی