راه که کج شد به سمت دانشگاه فنی اوضاع از قبلش هم بدتر شد. انگاز زمین و زمان دست به دست هم دادند که من “حس” ام را فراموش کنم. دختری که رمان نخوانده بود میان کسانی قرار گرفت که برای درک هر جز زندگی یک خط کش داشتند. عشق را به ترشح هورمون تقلیل دادند و در توصیف هر خلق انسانی به “میمون”ها توسل جستند.
مقبولیت کلامت منحصر شد به این خطکشها و مقبولیت نوشتهها در گرو نیمفاصلهها.
من در سطح نظم و ماشین و تعادل گیر کردم. گاهی فکر میکنم “ذاتا” از درک بعضی احساسات عاجزم. فکر میکنم از دروغ گفتن عاجزم. از خندیدن بیدلیل عاجزم. از چرت و پرت گفتن عاجزم. از برقراری یک ارتباط سطحی مختصر عاجزم.
امروز به خاطر “آنچه که در آیندهای نزدیک اتفاق خواهد افتاد”، ترسیدم. چقدر دیر شده است برای تغییر سبک زندگی؟ از آن واجبتر سیک فکر کردن؟
خوب بود.