نمیتوانم حال خودم را درک کنم. امروز یا بهتر است بگویم دیروز سی ساله شدم. سرما خورده ام و الان به شدت به خواب نیاز دارم. کلی کار دارم برای دانشگاه اما مثال خر در گل گیر کردهام. بدتر از آن در بچهداری گیر کردهام و برای این حالم ضرب المثلی پیدا نمیشود که حق مطلب را ادا کند.
چند وقت پیش تصمیم گرفته بودم بیخیال و بیعار باشم. هنوز تمرینات بیخیالی جواب نداده چه رسد به بیعاری.
گره خوردهام. احساس میکنم میان دو ابرویم گره بزرگی است. در امتداد آن به سمت مغزم پر شده از گرههای ریز و درشت. یک گره بزرگ هم سمت لبم هست. شکر خدا چشم و گوشم فعلا گره ندارند. اما حدس میزنم اگر فکری نکنم این گرهها به سمت همهجا پیشروی میکنند. آن وقت من میمانم و این سرطان گره.
سی ساله شدم و در پی چارهای برای گره لبها و ابروها هستم.