شاید سال ۶۷ است. من به عمق کودکی می خندم. دستم در دست توست. روزنه های نور از سقف بازار قدیمی شاهرود و دامغان مرا حیران و «سر به هوا» می کند. دم مغازه مسگری می ایستیم. تو از میان بقچه ات، لقمهام را میدهی. من لقمه نان و پنیرم را گاز میزنم و منتظرم که ظرف مسی (یا شاید ظرف دیگری) را تحویل بگیرم و به خریدمان ادامه دهیم. و دائم از خودم میپرسم که چرا به در لقمهام کره نگذاشتی. به خودم میگویم دفعه بعد اصرار بیشتری میکنم تا لقمه کرهای داشته باشم.
شاید تابستان است. در کودکی چیزی که مهم نیست زمان است. صبح زود است. همه خوابند. اما تو بیداری. تو که عاشق آبی. پاکیزهای. مرتبی. حیاط را جارو میکنی. آبپاشی میکنی. من کنارت هستم. زیر مو کنار حیاط یا در وسط باغچه. خوشحالم که تو بیداری و من هم کنارت بیدارم. جاروی حیاط که تمام میشود دروازهها را باز میکنی. دروازهها به سمت ابدیت باز میشوند. آن میله قطور بالای در. طنابها به پایین میافتند. همان طناب قرمز قطور که بار آخر از بازار خریدیم. یک دشکچه روی طناب و چند هل محکم. من در آسمانم. تو روی یک چارپایه کنار در مینشینی. مردهای همسایه سرکار میروند. به من میخندن. تو میگویی که من زود بیدار شدم. بوی حیاط شسته شده در دماغم حک میشود.
یک روز اما خواب ماندم. دویدم. چادر سیاهت از دور پیدا بود. دم همان دروازه،زیر میله قطوری که تاب بهش بسته شده بود، زار میزدم و صدایت میکردم. بابابزرگ بغلم کرد. دائم میگفت برمیگردی. زود برمیگردی.
امروز اما حتی آن مرد بلند قامت در کنار من نیست که مرا دلداری دهد. امروز هیچ کس نخواهد گفت تو برمیگردی. امروز من از تو دور نیستم. نزدیکم. امروز تو چادر سیاه نداری. سپیدجامهای. امروز من خندههای کودکیام را به دست تو خواهم سپرد و گریههای بزرگسالی را برای خود نگه خواهم داشت. مهربانم با این سیل اشک چه کنم؟
🙁