صبح زود توی استخر، با ۲ نفر و نصفی آدم، بنا به درخواست یکی از دوستان برای پخش موزیک، مسئول باشگاه، ترانه «خوشگلا باید برقصن» رو پخش میکنه.
🙂
صبح زود توی استخر، با ۲ نفر و نصفی آدم، بنا به درخواست یکی از دوستان برای پخش موزیک، مسئول باشگاه، ترانه «خوشگلا باید برقصن» رو پخش میکنه.
🙂
لبخند بزن و به دوربین نگاه کن 🙂
ملاحت و متانت چهرهاش این قدر بود که در نگاه اول به سلیقهات احسنت بگویم.
چه زود چهرههامان زبان یکدیگر را فهمیدند. چقدر این آشنایی جدید، دیرین به نظر میرسید.
خوشحالیای از جنس همان متانت در زیر پوستم میدود 🙂
گوگل داره هر روز بزرگ و بزرگتر میشه. یکی یکی شرکتها رو داره قورت میده. در آخرین اقدام گوگل درایو رو عرضه کرده. عرضهای که عرصه رو بر شرکتهایی مثل دراپ باکس تنگ میکنه.
و از نشانههای سرمایهداری مدرن، انحصاری شدن خدمات و تولیدات است و در آن عواقب خطرناکی است برای همه. چه آنها که میاندیشند، چه آنها که نمیاندیشند.
اصلا یه چیزی که بهش تا الان فکر نکردم اینه که من در ۲۶ سالگی تصمیم گرفتم وبلاگ رو مدام بروز کنم. حتی اگه مطلب در خور نوشتنی وجود نداشته باشه. بس که سختگیری کردم باعث شده که کم بنویسم.
اینجا دوباره به روزنگار تبدیل میشه. چه خوب 🙂
برای یکی از صمیمیترینها، ماجرا رو گفتم.
کلی خندید…
گفت زندگی شما با سریالهای تلویزیون هیچ فرقی نداره.
فکری به ذهنم زد. اگه همین الان یعنی در ۲۶ سالگی تصمیم بگیرم که برم کارگردانی بخونم حتما اولین چیزی که میسازم قصه زندگی خودمه. خودم هم نقش خودم رو بازی میکنم. فقط مشکلش اینه که خیلی کلیشهای میشه و من در اولین تجربه ناموفق ظاهر میشم و بعد بیخیال ادامه کار کارگردانی میشم و سرخورده از این شغل فقط ۴ ۵ سال از عمرم رو هدر دادم و کلی سرمایه رو.
همین میشه که من به کارگردانی به عنوان نقطه شروعی در ۲۶ سالگی فکر نکنم. 😀
وقتی لپتاپ پدر همسر گرامی رو باز میکنم و میبینم home page اش اینجاست، حق بدین به خودسانسوری دچار بشم.
محافظهکار میشوم :D
به کارهای این چنینی در حاشیه کار فعلیام فکر میکنم.
فعلا اولین قدم روز یکشنبه خانه کودکان بیکتاب خاک سفید.
میآم گزارش میدم حتما…
به این نتیجه رسیدم؛ اینکه نمیتونم برم دنبال کارای فرهنگی جدید دلیلش این نیست که نمیخوام کاخ جدیدی رو پی بندازم. دلیلش فقط و فقط مزه کردن پول زیر دهنمه. این استقلال نستبا خوب مالی در این چند ساله راحت از ذهن من بیرون برو نیست که بخوام کارم رو ول کنم و بچسبم به آرزوهای فرهنگیام…
چند روز پیش شنیدم کسی از دانشآموختگان دانشگاه درباره فرصت شغلی نسبتا مناسبی که بهش پیشنهاد شده بود حرف میزد. خوشحال بود مخصوصا از حقوقش و جای خوبش. داشتم فکر میکردم با اینکه جاش برای من هوس انگیزه اما اصلا حقوقش برام جذاب نیست. مساوی با اولین حقوق من در ۴ ۵ سال گذشته. بیشتر کارهای کارمندی از این صنف، احتمالا وضعیت مشابهی دارند.
امروز اولین جلسه شنا برگزار شد و نسبتا موفق ارزیابی شد. در این مورد ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است.
از تیم ملی که نمیخوام سر در بیارم. همین که پنجشنبه جمعه بتونم تنی به آب بزنم برام کافیه.